جدول جو
جدول جو

معنی واجب نمودن - جستجوی لغت در جدول جو

واجب نمودن
(شُ دَ)
لازم بودن. لازم به نظر رسیدن:
چه شیوه دارد اندر غمزۀ تو
که خونریزیش واجب مینماید.
عطار.
و رجوع به واجب و واجب کردن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(خوا / خا گُ تَ)
راست آمدن. درست آمدن. درست بودن. راست نمودن. درست نمودن. مصلحت دیدن. استوار بودن. بجا بودن: صواب آن نمودکه خواجۀ فاضل ابوالقاسم احمد بن الحسن را... فرمودیم تا بیاورند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). بنده را صواب آن نماید که خداوند به هرات آید. (تاریخ بیهقی ص 531). حالی تحویل صواب نمی نماید. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ گُ تَ)
لازم شمردن. لازم دانستن: دفع ظلم ظالم را از سر مظلوم بینوا واجب شمارد. (مجالس سعدی ص 19)
لغت نامه دهخدا
(فَ بَ تَ)
بسیار کردن، بسیار جلوه دادن
لغت نامه دهخدا
(بِ گَ دَ نِ کَ دَ)
تکبر کردن. خود را برتر دانستن. رجوع به عجب شود
لغت نامه دهخدا
(غَ / غُو شِ کَ تَ)
لازم بودن. واجب شدن. لازم شدن: آنچه به حکم معدلت و راستی واجب آمدی بر آن رفتی. (تاریخ بیهقی).
که کرمشان به عطسه ماندراست
کاید الحمد واجب آخر کار.
خاقانی.
واجب آمد چونکه بردم نام او
شرح کردن رمزی از انعام او.
مولوی.
پس واجب آمد معلم پادشاهزاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان. (گلستان).
واجب آمد بر آدمی شش حق
اولش حق واجب مطلق.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از واجب شمردن
تصویر واجب شمردن
بایا شمردنه واجب دانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واجب آمدن
تصویر واجب آمدن
بایا شدن لازم شدن واجب گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار